::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::

نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم


شما در : صفحه اصلی | داستان های عاشقانه | عبرت | - پاسخ 12 هستید...

admin
آفلاین




تعداد ارسالی ها: 8868
تاریخ عضویت: 22 /5 /1393
شناسه یاهو:
تشکر کرده: 20807
تشکر شده: 14635
محل زندگي: گرگان / لاو77
نام واقعی من: سید
حالت من:
سیم کارت من: همراه اول
موزیک من: غمگین
تیم من: استقلال
رشته تحصیلی من: کامپیوتر / نرم افزار
مدرک تحصیلی من: دیپلم / دانشجو
اسم عشقم: (خودش میدونه)
موزیک مورد علاقم:
عبرت
RE : 12

قسمت دوم

نامه یک زن به شوهرش

پانزده سال!!!!

پانزده سال،ذره ذره خوشیها رو از یاد برده بودم

پانزده سال در حاشیه ایستادم

نفر دوم بودم با تو

بچه ها که امدند شدم نفر چهارم

راستی نه!پدرو مادرت هم بودند!با خواسته ها ی عجیبشان بیماریهای من دراوردی شان

و خواهرت و برادرت

نفر چندم بودم در زندگی خودم؟!

نفر چندم؟!!!!

ناهید ارام گفت بچه ها الان از مدرسه میایند!میترسید پیش من حرف از بچه بزند و حق داشت!

تو و بچه ها در ذهن من به جایی دور پرتاب شده بودید!

خیلی دور و هر دقیقه دورتر میشدید!

گفتم الان یه اژانس میگیریم و میریم!

ما اژانس گرفتیم مثل دوتا خانم! نشستیم و در خونه هامون پیاده شدیم، دیگه حاضر نبودم مثل خرگوش بدوم تا برسم خونه!

لاله دم در ایستاد و گفت ناهید حالت خوبه؟بیام؟گفتم نه و اومدم توی حیاط!

حیاط گلها،گلدونها،همش غریبه شده بود و خونه!و وسایلش هم!

پانزده سال!

بچه ها رو مبل نشسته بودن!پسرا اخم کرده بودن!

ما گشنه ایم کجا بودی؟

گفتم بیرون!

تلفن رو برداشتم و پیتزا سفارش دادم!

ناخنهامو تازه درست کرده بودم نمیشد با ظرف و غذا خرابشون کنم!

دوتا پیتزا اومد!یکی برای من، یکی واسه اون دوتا!

پسرا شاخ در اورده بودن! تا حالا نشده بود مادرشون یه پرس غذا کامل واسه خودش بخواد،مامان تیکه خور بود،کنار بقیه!

گفتم ناهار خوردین ساکت باشین سرم درد میکنه!

تازه هنوز روسریم رو برتداشته بودم خیال برداشتنشو هم نداشتم!

پسرا رفتن تو اتافشون لب و لوچه شون اویزون بود!به درک!

رفتم تو اتاق با لذت به لباسای نو نگاه کردم!

در زدن،درو قفل کرده بودم،پسر گفت، فردا باید پول کلاسارو ببریم،

گفتم به بابات بگو!

به تو بگن!اخه کی به تو گفتن پول بده؟با چندر غاز خرجیه خونه من بودم که پول کلاسو کوفت و زهر مار رو میدادم!

نصف ماه نرفته بود ولی پولها خرج شد!لباس خریدم!ولی هنوز خیلی مونده بود به تیپ و لباس اون زن برسم!

توی اتاق موندم،

دراز کشیدم

نشستم

دراز کشیدم

نشستم

راه رفتم

واین خونه داشت منو میخورد!

در رو باز کردم

به بچه گفتم لباس بپوشین ببرمتون خونه مادر بزرگ!

بی صدا لباس پوشیدن،حس کرده بودن!

خب تویه کوچه هستیم با مادرت!

زنگ رو زدم و بچه ها رو فرستادم تو

پسره پرسید نمیای

گفتم نه!میرم خونه مادرم

ادامه دارد

نظر شماره : 12
پنجشنبه 17 تیر 1395 - 15:58
ارسال پیام پاسخ دادن تشکر | لایک
2 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند : elnaz , mary20 ,


تعدادی از امکانات تاپیک
برای نمایش پاسخ جدید تازه سازی را بزنید | بعد از یک ساعت از ایجاد تاپیک میتوانید آن را آپ کنید