::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::

نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم


شما در : صفحه اصلی | داستان های عاشقانه | عبرت | - پاسخ 11 هستید...

mary20
آفلاین




تعداد ارسالی ها: 1480
تاریخ عضویت: 12 /6 /1394
شناسه یاهو:
تشکر کرده: 2291
تشکر شده: 3244
محل زندگي: همین دورو برا
سن: 20 ساله
نام واقعی من: کوثر
حالت من:
سیم کارت من: رایتل
موزیک من: فقط پاشایی
تیم من: خودمو عشقه
رشته تحصیلی من: ریاضی
مدرک تحصیلی من: دیپلم
اسم عشقم: وامگه داریم؟؟......مگه میشه؟؟
عبرت
RE : 11

وقتی برگشتم خونه دیدم بچه ها با اخم واستادن پشت در و دارن طلبکار نیگام میکنن آخه همیشه تا اونا بیان هر جا که بودم برمیگشتم خونه وقتی اومدن خونه بی توجه بهشون برا هر کدوم یه لیوان شیر ریختم با یه تیکه کیک دادم خوردن بعدم چون اعصابم نااروم بودو مشوش بودم فرستادمشون خونه مادرشوهرم.

ساعت 3 اینا بود بچه ها برگشتن خونه وقتی دیدمشون غر زدم که یه لقمه نون نداشت بده شما بخورین فوری برتون گردوند خونه؟

بچه ها از این رفتار من تعجب کرده بودن و هم از این که ناهار آماده نیس

زنگ زدم سفارش 2 تا پیتزا دادم وقتی پیتزا ها رو آوردن یکیشو گذاشتم جلو خودم خودم خوردم اونیکی رو دادم بچه ها باهم بخورن دیگه چشاشون از کاسه زده بود بیرون آخه همیشه اول بهترین قسمت غذارو میدادم اونا میخوردن اضافیشو من میخوردم بچه ها که حسابی ترسیده بودن از این تغییر رفتار من بدون حرفی رفتن خوابیدن.

معذرت میخوام چون چیزایی که تو ذهنم مونده رو دارم مینویسم داستان زود تموم میشه برا همین پستا رو کوتاه مینویسم

ضَربه‍ آخَر را
خُدایَم‍ زَد ...!

وَقْتی‍ توبَرای رَفتَن
اسْتخارهِ‍ گرفتی

وَ....خوب آمَد ...💔
نظر شماره : 11
چهارشنبه 16 تیر 1395 - 23:54
ارسال پیام پاسخ دادن تشکر | لایک
2 کاربر از mary20 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند : admin , elnaz ,


تعدادی از امکانات تاپیک
برای نمایش پاسخ جدید تازه سازی را بزنید | بعد از یک ساعت از ایجاد تاپیک میتوانید آن را آپ کنید